سال ها پیش در روستایی، کشاورزی به خاطر وضعیت بد مالی مجبور شده بود از مرد پولدار روستا مقدار قابل ملاحظه ای پول قرض کند. موعد بازپرداخت رسیده بود اما کشاورز نمی توانست تمام قرض خود را پرداخت کند. مرد پولدار که پیر و زشت و بدطینت بود، قصد داشت از این شرایط سوء استفاده کرده و با فشار آوردن به کشاورز، او را مجبور کند که به ازدواجش با دختر جوان و زیبای کشاورز تن دهد. بنابراین معامله ای را به شکل زیر به کشاورز و دخترش پشنهاد کرد.
مرد پولدار گفت که او دو ریگ سیاه و سفید در یک کیسه خالی پول می گذارد و دختر باید یک ریگ را از کیسه درآورد. اگر دختر ریگ سیاه را برداشت باید همسر مرد پولدار شود و قرض پدرش هم بخشیده می شود. اگر دختر ریگ سفید را برداشت اجباری به ازدواج با او نیست و باز هم قرض پدرش بخشیده خواهد شد. اما اگر دختر از برداشتن یک ریگ امتناع کند پدرش را به زندان خواهد انداخت.
مرد پولدار از تل شن جلوی پایش در مزرعه کشاورز، دو ریگ برداشت تا در کیسه بیاندازد. دختر تیزبین کشاورز دید که مرد دو ریگ سیاه برداشت و در کیسه انداخت. مرد پولدار از دختر خواست یک ریگ را از کیسه خارج کند.
اگر شما جای دختر بودبد چکار می کردید؟ اگر قرار بود به دختر کمک کنید، به او چه می گفتید؟
به صورت منطقی سه کار قابل انجام است:
از برداشتن ریگ امتناع کند که در نتیجه پدرش به زندان برود.
از کیسه دو ریگ را همزمان خارج کند تا نشان دهد که مرد پولدار تقلب کرده است. به احتمال زیاد مرد پولدار به خاطر رسوایی و از روی لجبازی، پدرش را باز هم به زندان خواهد کشید.
یک ریگ سیاه از کیسه خارج کند و با فدا کردن زندگی خود، پدرش را از قرض و زندان نجات دهد.
دختر چکار کرد؟
دختر دستش را داخل کیسه کرد و یک ریگ بیرون آورد. بدون اینکه به ریگ نگاه کند، وانمود کرد که ریگ در دستش سر خورده و اجازه داد که بر روی تل شن بین دیگر ریگ ها بیافتد به طوری که معلوم نشد چه رنگی بوده است. سپس گفت: چقدر بی عرضه ام، نتوانستم یک ریگ را در دستم نگه دارم. اما اشکالی ندارد، اگر شما به ریگ باقی مانده در کیسه نگاه کنید معلوم خواهد شد من کدام ریگ را برداشته ام.
از آنجایی که ریگ باقی مانده در کیسه سیاه است، بنابراین باید فرض شود که دختر ریگ سفید را برداشته است. مرد پولدار هم که نمی توانست و نباید به تقلب خود اعتراف می کرد چاره ای جز پذیرش نداشت.
آموزه ای از این حکایت:
دختر داستان، مسئله به ظاهر حل نشدنی را به گونه ای حل کرد که بتواند به بهترین راه حل و وضعیت ممکن دست یابد. بیشتر مسائل پیچیده، راه حلی دارند، فقط باید یاد بگیریم از روش تفکر مناسب در حل آن بهره بگیریم. این مسئله به روش تفکر منطقی سنتی قابل حل نیست بلکه باید در حل آن از تفکر جانبی استفاده کنیم.
متن حکایت به زبان انگلیسی:
Tale of Two Pebbles
Many years ago in a small Indian village, a farmer had the misfortune of owing a large sum of money to a village moneylender. The moneylender, who was old and ugly, fancied the farmer’s beautiful daughter. So he proposed a bargain. He said he would forgo the farmer’s debt if he could marry his daughter. Both the farmer and his daughter were horrified by the proposal. So the cunning money-lender suggested that they let providence decide the matter. He told them that he would put a black pebble and a white pebble into an empty money bag. Then the girl would have to pick one pebble from the bag.
۱) If she picked the black pebble, she would become his wife and her father’s debt would be forgiven.
۲) If she picked the white pebble she need not marry him and her father’s debt would still be forgiven.
۳) If she refused to pick a pebble, her father would be thrown into jail.
They were standing on a pebble strewn path in the farmer’s field. As they talked, the moneylender bent over to pick up two pebbles. As he picked them up, the sharp-eyed girl noticed that he had picked up two black pebbles and put them into the bag. He then asked the girl to pick a pebble from the bag.
Now, imagine that you were standing in the field. What would you have done if you were the girl? If you had to advise her, what would you have told her?
Careful analysis would produce three possibilities:
۱٫ The girl should refuse to take a pebble.
۲٫ The girl should know that there were two black pebbles in the bag and expose the money-lender as a cheat.
۳٫ The girl should pick a black pebble and sacrifice herself in order to save her father from his debt and imprisonment. Take a moment to ponder over the story. The above story is used with the hope that it will make us appreciate the difference between lateral and logical thinking. The girl’s dilemma cannot be solved with traditional logical thinking. Think of the consequences if she chooses the above logical answers.
What would you recommend that the girl do?
Well, here is what she did. . .
The girl put her hand into the moneybag and drew out a pebble. Without looking at it, she fumbled and let it fall onto the pebble-strewn path where it immediately became lost among all the other pebbles.
“Oh, how clumsy of me!” she said. “But never mind, if you look into the bag for the one that is left, you will be able to tell which pebble I picked.”
Since the remaining pebble is black, it must be assumed that she had picked the white one. And since the money-lender dared not admit his dishonesty, the girlchanged what seemed an impossible situation into an extremely advantageous one.
MORAL OF THE STORY?
Most complex problems do have a solution. It is only that we don’t attempt to think or we confuse worry with constructive thinking. There is always a way out; you just have to find it.
Have a week filled with positive thoughts and sound decisions.
جالب بود. ممنون